هرگاه مادری به دختر بیهنر و سبکسر خود نصیحت کند که بیا و چیزی یاد بگیر و دختر خیرهسری کند و بگوید : «بلدم اینها که چیزی نیست» مادر میگوید : «عروس خودم میدونم ! بیخشت خومی هم بیذار روش».
دختری تازه شوهر کرده بود و سر خانه بخت رفته بود اما بس که بازیگوش و لجباز بود توی خانه باباش و زیر دست مادرش هیچ کمالی یاد نگرفته بود. یک روز شوهرش گفت : «امشب یک دمپخت عدس و کلم بپز» دخترک که بلد نبود چه بایدش کرد رفت پیش پیرزن همسایه و گفت : «میخوام دمپخت عدس کلم بار کنم چه کارش کنم ؟» پیرزن گفت : «ننهجون ! اول برنجش را خوب پاک کن و چند تا آب بشور». دختر گفت: «خودم میدونم» بعد گفت : «پوست کلم را بیگیر و عدسشم ریگ شور کن» هنوز حرف پیرزن تمام نشده بود که باز گفت : «خودم میدونم»
پیرزن حوصله کرد و گفت : «گوشتشم تکهتکه کن و بوشور و تمیز کن». باز دخترک نگذاشت حرف پیرزن تمام بشود گفت : «میدونم» پیرزن دنیا دیده فهمید که دخترک آب بیلگام خورده و تربیت نشده اما ابدا به رویش نیاورد و گفت : «وقتی که عدست پخت و برنجت دانه آمد همین که دیدی داره آبش جمع میشه دورش را بالا بکش ...» دخترک با بیحوصلگی توی حرف پیرزن دوید و گفت : «میدونم» صحبت که به اینجا رسید و پیرزن دید فایده ندارد به همچی دخترک فضولی منع و نصیحت کند گفت «جونم ! حالو که خودت میدونی بیخشت خومی ام بیذار روش و دمش کن»
دخترک سبکسر گفت : «خودم میدونم» شب شد و شوورو خونه اومد و زنک دمپخت را کشید. شوهرو همین که یک لقمه تو دهنش گذاشت دید این دمپخت عدس کلم نیست بلکه دمپخت گل و ریگ هست. چوب کشید به بختار دخترک، حالا نزن کی بزن ! دخترک گفت : «والله پیرزن همسایهمان یادم داد» مرد رفت پیش پیرزن تا گله بکند.
پیرزن گفت : «هرچی به زنت گفتم ئیجوری بکن گفت خودم میدونم ! من هم گفتم حالو خودت میدونی بیخشت خومی ام بیذار روش !»
منبع:jasjoo.com
ممنون که لینکم کردید
منم شما رو لینک میکنم
به نام ژوراسیک
سپاس
سلام
ممنون که سر زدی به وبلاگم
شما هم وبلاگ خوبی داری
موفق باشی
مرسی نظر لطف شماست