ریشه تاریخی ضرب المثل ستون پنجم دشمن
ضربالمثل «ستون پنجم دشمن» یا به نقلی دیگر «مگر تو ستون پنجم دشمنی؟»
کاربرد ضرب المثل : ضربالمثلی که به معنای کنایی به افرادی اطلاق میشود که خواسته و ناخواسته کاری می کنند که به ضرر گروه خودی و نزدیکانشان تمام میشود.
در مورد ریشه این ضربالمثل آورده اند که...
در ضرب المثل «ستون پنجم دشمن» که البته امروز یک اصطلاح رایج در ادبیات سیاسی محسوب میشود، «ستون پنجم» به معنای جاسوس است. البته شاید بتوان در تعبیر درستتر گفت اگرچه جاسوس در معنای اصلی خود کسی است که مصلحت کشور را ولو به قیمت جان خود از نظر دور میدارد و از روی خودآگاهی به سود دشمن کاری میکند اما در این مثل اشارت به افرادی است که دانسته و ندانسته و گاه از روی جهل کاری میکنند که به ضرر گروه خودی است و به قولی گل به خودی محسوب میشود و ضرر بزرگی را بر روند کار گروهی وارد میکند.
حال باید دید ریشه این عبارت از کی و کجا ناشی میشود.
در جنگهای سه ساله اسپانیا (1936-1939) مولا یکی از سرکردگان سپاه ژنرال فرانکو با ارتش خود به سمت مادرید در حرکت بود.
او برای کمونیستهای حاکم بر شهر پیغامی فرستاد با این مضمون: «من با چهار ستون سرباز از شرق، غرب، جنوب به سوی مادرید پیش میآیم ولی شما روی ستون دیگری هم حساب باز کنید که آن «ستون پنجم» در جمع خود شماست.
کسانی که با ما و عقاید ما هر چند مخالف هستند اما موافق عملکرد شما هم نیستند و نهایتا کاری میکنند که به نفع ما تمام میشود. از این ستون بترسید که به تمامی امور شما واقف هستند و در شما نفوذ دارند و با عملکردشان راه ورود چهار ستون مرا همواره میکنند.
ژنرال فرانکو نهایتا با کمک همین ستون پنجم، توانست پایتخت اسپانیا را تصرف کند.
از آن زمان بود که اصطلاح «ستون پنجم» وارد ادبیات سیاسی شد و امروز نه تنها در سیاست که در زندگی عامه مردم هم گاهی به کار میرود و اطلاق آن به کسانی است که در خفا و پنهانی اعمالی انجام میدهند که به ضرر خودی تمام میشود، در ظاهر در لباس دوست هستند و در باطن از دشمن، دشمنترند.
منبع: yjc.ir
روزی سواری از کنار دهی میگذشت که مردی با شتاب از ده بیرون آمد و خود را به او رساند و لگام اسبش را گرفت و از او خواهش کرد که چخماق و سنگش را برای روشن کردن چپقش به او بدهد سوار درحالی که با تعجب سراپای مرد را نگاه میکرد از او پرسید: «به چه علت از اهل ده که احتمالاً همهشان آتش دارند سنگ و چخماق یا آتش نگرفتهای و به رهگذر ناشناسی پناه آوردهای؟»
مرد با قیافه حق بجانبی جواب داد: «والله چون اهل این ده همه بدند و من هم بدها را دوست ندارم با همهشان قهرم آتش ترا بیمنتتر دانستهام».
سوار به تندی لگام از دستش کشید و درحالی که اسبش را میتاخت به مرد گفت:
«تو خوب نیستی که دهی را خوب نمیدانی، آتش من حیف است به دست تو برسد».
منبع:iketab.com
داستان ضرب المثل همه ی راه ها به رم ختم می شوند
عبارت بالا را باید از مثل های سائره در قاره اروپا دانست که در رابطه با افراد قادر و توانا در کلیه شئون و مسایل مهم به کار می رود و در این گونه موارد مختلف امتحان حل مشکلات داده باشد اصطلاحاً گفته می شود: به خود زحمت ندهید و مغز و فکرتان را خسته نکنید همه راهها به رم ختم می شوند. یعنی: فلانی را ببینید تا مشکلات شما را فیصله دهد.
بنابر یک ضرب المثل قدیمی همه راه ها به رم ختم می شوند. راه تاریخ و راه بشر نیز به رم می-انجامد. در آن زمان کشور به جایی اطلاق می شد که یک رود و چند کوه آن را احاطه کرده باشد. اعتلای رم از آن زمان آغاز شد که دیگر کوه و دریا و رود شاخص مرزهای یک کشور نبودند و حتی رشته کوه های آلپ در ایتالیا تا شمال ادامه داشت در برابر گسترش روزافزون رم، مرز به حساب نمی آمد.
نخست مرزهایش را تا آن حد توسعه داد که همه ایتالیا را در بر گرفت. آن گاه از رشته کوه های آلپ در گذشت و به بیشه های انبوه کشور گالیا و جنوب سیسیل رسید. از شمال تا راین، از غرب تا اسپانیا و از شرق تا بوزانتیوم. وقتی جاده ای به رودخانه ای بر می خورد، بر آن رود پلی سنگی می زدند و جاده را ادامه می دادند. پیشروی وقتی قطع می شد که به دریا بر می خوردند.
منبع:32mz.blogfa.com
مردی در جنگل هیزم میشکست تا بار کند و به آبادی ببرد بفروشد. مرد دیگری هم در کنار او روی سنگ نشسته بود. آن هیزمشکن هر بار که تبر را به ضرب پایین میآورد و به کندهها میخورد مرد دومی که روی سنگ به راحتی نشسته بود با صدای بلند میگفت: «هیه» و هر دفعه کلمه «هیه» را با صدای عجیب تکرار میکرد، مثل اینکه خود او با تمام زورش تبر را به کنده درخت میکوبد.
بعد از چند ساعت که هیزمشکن بدنش خیس عرق شده بود مقداری هیزم جمع کرد و به طرف آبادی راه افتاد. آن مرد هم از روی سنگ بلند شد و به دنبال او به راه افتاد تا به آبادی رسیدند. هیزمشکن هیزم را در آبادی فروخت و پول آن را گرفت.
مرد دومی جلو آمد و گفت: «رفیق! راستی من به تو خیلی خوب کمک میکردم و کار من از کار تو سختتر بود اما هرچه باشد رفیق هستیم نمیخواهم سهم من زیادتر از سهم تو باشد بیا پول هیزم را عادلانه تقسیم کنیم. نصفش مال من، نصفش مال تو» هیزمشکن با تعجب پرسید: «ای رفیق عزیز! تو کی با من کار کردی تا نصف پول هیزم را به تو بدهم».
مرد دومی گفت: «ای رفیق بیانصاف! مگر نمیشنیدی که صدای «هیه» من در جنگل پیچیده بود. من از تو بیشتر زور میزدم و خیلی خسته شدم حالا تو میخواهی مرا شریک نکنی و پول هیزم را تنها بخوری؟» گفتوگوی این دو نفر طولانی شد و قرار شد پیش قاضی محل بروند و هرچه قاضی حکم داد عمل کنند.
حضور قاضی محل رفتند و ماجرا را به او گفتند. قاضی به هیزمشکن دستور داد تا همه پول را به او بدهد تا او پول را عادلانه تقسیم کند. هیزمشکن پولها را که همهاش نقره بود به قاضی تحویل داد. قاضی رو به مرد دومی کرد و گفت: «من این پول را یکییکی میشمارم و از یک دستم به دست دیگرم میریزم تا صدای جیرینگ جیرینگ آن بلند بشود خوب گوش بده» مرد دومی گفت: «چشم» قاضی یکییکی پولها را از یک دستش به دست دیگرش میریخت و صدای پول بلند میشد. هنگامی که شمردن آنها تمام شد قاضی همه پول را به هیزمشکن داد و گفت: «حالا بروید پی کار خودتان»
مرد دومی گفت: «عجب عادلانه تقسیم کردی، چرا همه پول را به او دادی؟» قاضی گفت: «تو وقتی که به هیزمشکن کمک میکردی فقط میگفتی «هیه» حالا هم که پول را شمردم تو به اندازه همان «هیه»ها «جیرینگ» شنیدی. مگر نمیدانستی که مزد «هیه» «جیرینگ» است؟ پول مال هیزمشکن، جیرینگ مال تو!»
منبع:iketab.com
در زمان های قدیم بازرگان ثروتمندی زندگی می کرد که بسیار درتجارت موفق بود و پسری داشت که بسیار تنبل و تن پرور بود و دنبال کسب روزی نمی رفت. تاجر دوست داشت به پسرش راه و رسم تجارت را بیاموزد اما پسر هر بار طفره می رفت و می گفت همه چیز را در باره تجارت می داند و تمام فوت و فن تجارت در این خلاصه می شود که ارزان بخری و گران بفروشی و از پدرش خواست که سرمایه ای به او بدهد و او را با کاروانی به تجارت بفرستد.
پدر قبول کرد و سرمایه ای به پسرش داد و تاکید کرد که حواسش جمع باشد و پول را از کف ندهد.
پسر قول داد که موفق شود و با کاروانی راهی سفر شد. چند روز گذشت تا اینکه به شهری رسیدند. مردی که بوق حمام می فروخت نوجه او را به خود جلب کرد. در شهر پسر وقتی آب حمام عمومی گرم می شد صاحب حمام به بلندی می رفت و بوق می زد تا مردم بفهمند به حمام بیایند. پسر قیمت بوق را پرسید. فروشنده گفت: 1 سکه نقره. پسر گفت: 5 کیسه بوق حمام می خواهم و مبلغ آن را پرداخت و خوشحال و خندان با کاروان به شهر برگشت و نزد پدر رفت و گفت: یک شبه ثروتمند خواهم شد.
پدر گفت: چه تجارت کردی؟
پسر گفت: 5 کیسه بوق حمام خریدم.
پدر فریادی زد و شکه شد. همه به سمتش دویدند و مادر پسر به پدر آب قند خورانید.
پدر که به هوش آمد با صدای نالان گفت: آخر ای پسر نادان مگر شهر ما چند حمام دارد؟
پسر گفت: یک حمام
پدر گفت: تا کی میخواهی صبر کنی آن بوق خراب شود؟
از آن زمان به بعد در مورد کسی که در تجارتی ضرر می کند می گویند: طرف تجارت بوق حمام کرده است.
منبع:ataye.ir
این مثل در موقعی گفته میشود که یک نفر از طرف آدم پر زور و قویتر از خود ظلمی میبیند و چون زورش به او نمیرسد با اوقات تلخ به خانه میآید و تلافی آن را سر زن و بچهاش در میآورد و بیسبب آنان را میزند و میآزارد.
یک مرد دهاتی بود، یک خر داشت و یک کرهخر که هر دو را کنار مزرعهاش بسته بود. خر به هوای چرا افسارش را پاره میکند و داخل مزرعه میشود. مرد روستایی خبر میشود و میرود که خرش را بگیرد ولی همین که نزدیک خر میشود خر بنا میکند و به جفتک زدن، یک لگدی هم به صاحبش میزند و فرار میکند. مرد دهاتی که از لگد خر و گرفتنش عاجز میشود به کرهخر حمله میکند و چوبدستیاش را میکشد و پای کرهخر را میشکند!
یک نفر که آنجا بوده به مرد دهاتی میگوید: مرد حسابی! خر لگدت زده، پای کره خر میشکنی!؟»
منبع:iketab.com
عبارت بالا کنایه از تقسیمی است که بدون رعایت هیچ قاعده کلی در مال مفت که بی زحمت به دست آمده باشد معمول و مجری دارند و عبارت مزبور از آن جهت مصطلح شده است که اگر لوطی چیزی گیر بیاورد در میان می گذارد و بدون هیچ شرط و تشریفاتی همه از آن برخوردار می شوند.
اگر چه در لغتنامه دهخدا این عبارت کنایه از: در معرض چپاول و غارت نهادن و به تاراج بردن آمده است ولی به طور کلی لوطی خور کردن و لوطی خور شدن از مصطلحات عمومی است و در میان وضیع و شریف صورت ضرب المثل پیدا کرده است.
اما ریشه این مثل: فرهنگ نویسان لغت لوطی را منسوب به قوم لوط می دانند و از آن معانی و مفاهیم نامناسب از قبیل: لواطه کار، غلامباره، کودک باز، قمارباز، و شرابخواره استنباط می کنند. بعضیها آن را با لغت هندی بانکا مرادف می شمارند که قومی بی باک نامقید و رند و حریف و شوخ هستند و در هندوستان زندگی می کنند ولی با آشنایی و اطلاعی که از لوطیان داریم به قول علامه دهخدا: «این بعید است و ممکن است با تاء منقوط بوده است که معنی اولی آن شکمخواره و مانند آن است و سپس معانی دیگر گرفته.»
لوطیان که به اصطلاح دیگر همان داش مشدیهای ایران هستند مردمی ساده و بی آلایشند که نان از دسترنج خویش می خورند و مرام و شعار آنان احترام نسبت به بزرگان و سالمندان و دستگیری از ضعفا و زیردستان می باشد. شادروان عبدالله مستوفی خصائل و ممیزات لوطیان را این طور شرح می دهد: ... تعصب کشی از افراد جمعیت و اهل کوچه و محله و بالاخره شهر و ولایت و کشور، فداکاری و رکی و بی پروایی، حقگویی و حمایت از حق، بی اعتنایی به ماده، عدم تحمل تعدی و بی حسابی اخلاق خاصه داشی بود. لوطی نباید در مقابل هر پنطی سر تعظیم فرود آورد و حرف کلفت از هر کس باشد بی جواب بگذارد و دست خود را برای جیفه دنیا پیش این و آن دراز کند. لوطی در مقابل رفیق باید از مال و جان دریغ نداشته باشد. از بچه های محل هر کس بیش و کم دارای این مزایای اخلاقی می شد بدون هیچ تشریفات جزو داشها محسوب می گردید.
هفت وصله از لوازم لوطی گری و آن: زنجیر بی سوسه یزدیف جام برنجی کرمانی، دستمال بزرگ ابریشمی کاشانی، چاقوی اصفهانی، چپق چوب عناب یا آلوبالو، شال لام الف لا «لا» و گیوه تخت نازک، که چهار تای اولی حتمی وسه تای آخری در درجه دوم بود.
هیچ وقت یک نفر داش به کسب حلاجی، دلاکی، مقنی گری، کناسی و حمالی مشغول نمی شد، اینها مشاغل پنطی ها بود. در عوض طبق کشی، توت فروشی، چغاله فروشی، بادبادک و فرفره سازی پالوده ریزی، دوغ فروشی و گردوی تازه فروشی از مشاغل خاص جوانهای این طبقه به شمار می آمد. مسن ترها که سرمایه ای داشتند دکانی باز کرده به همه کسبی مشغول می شدند مع هذا فرنی فروشی و میوه فروشی و آجیل فروشی از مشاغل مرحج آنها بود. هر داشی باید شناوری بداند. از شهدای کربلا به حضرت عباس (ع) و حر بسیار معتقد بودند و بزرگترین قسم آنها به حضرت عباس و به کمربند حر بود و این ارادت خاص از این بود که حضرت عباس (ع) امان نامه ابن زیاد را به وسیله شمر برای آن بزرگوار فرستاده شده بود رد کرده او را بور کرده بود و حر از مقام ریاست و سرکردگی و وجاهت در نزد ابن زیاد صرف نظر کرده نزد امام حسین (ع) آمده جان خود را فدا کرده است.
فداکاری این دو بزرگوار با طبع این مردمان ساده بی آلایش متناسب و ارادت خاص آنها به این دو جوانمرد برای فداکاری یا به اصطلاح خودشان لوطی گری آنها بوده است. لوطیان مانند عیاران سابق هر چه به دست می آوردند به قدر حاجت برای خود و عائله شان برمی داشتند و بقیه را بین ضعفا و مستمندان تقسیم می کردند به همین جهت لوطی مرداف با جوانمرد و لوطی گری مرادف با جوانمردی و بخشندگی آمده است. در مرام و مسلک لوطی نظم و نسقی وجود نداشت. عواید حوصله از هر محل و مأخذ را با دیگران می خوردند و در این کار قانون و قاعده کلی را رعایت نمی کردند. به عبارت آخری هر چه داشت و آنچه به دست می آمد همه را می خورد و می خورانید. به این علت و سبب عبارات لوطی خور کردن و لوطی خور شدن بر سر زبانها افتاده به صورت ضرب المثل درآمده است.
ضمناً باید دانست که در قرن معاصر به معرکه گیران و تردستان و شعبده بازان نیز لوطی می گفتند مانند لوطی غلامحسین و لوطی عظیم و لوطی رحیم و غیره. در خاتمه این نکته ناگفته نماند که ضرب المثل لوطی خور از اصطلاحات قاپ بازی هم هست به این شرح که:
هر وقت بازیکن قاپها را حساب شده اما خیلی بلند بریزد می گویند رسا می ریزد، و چون این بلند ریختن حریفش را هر قدر هم زرنگ باشد گول می زند می گویند: «لوطی خور می ریزد.»
منبع : iketab.com
وقتی در دعوایی بخواهیم کسی را وادار کنیم که در مقابل حرفهای درشت و تند و تیز طرف مقابلش، خویشتنداری کند، میگوییم: «آسیاب باش، درشت بگیر و نرم پس بده.»
این مثل داستانی دارد؛ می گویند روزی شیخ ابوسعید ابوالخیر با یاران خودش از کنار آسیایی میگذشت. ناگهان ایستاد و بدون اینکه حرفی به یارانش بزند، ساعتی به صدای گردش سنگهای آسیا و کار کردن آن، گوش کرد.
پس از آن، رو به اطرافیانش کرد و گفت: «میشنوید؟ میدانید که این آسیاب چه میگوید؟» اطرافیانش که چیزی جز صدای کار کردن آسیاب نمیشنیدند، با تعجب گفتند: «نه، ما چیز خاصی نمیشنویم.»
ابوسعید گفت: «این آسیاب می گوید که من از شما بهترم، زیرا درشت میستانم و نرم باز میدهم.»
منبع:tebyan.net
یک ضرب المثل قدیمی می گوید: میمون پیر دستش را داخل نارگیل نمی کند.
در هندوستان، شکارچیان برای شکار میمون سوراخ کوچکی در نارگیل ایجاد می کنند. یک موز در آن می گذارند و زیر خاک پنهان اش می کنند. میمون دست اش را به داخل نارگیل می برد و به موز چنگ می اندازد، اما دیگر نمی تواند دست اش را بیرون بکشد، چون مشت اش از دهانه سوراخ خارج نمی شود. فقط به خاطر این که حاضر نیست میوه را رها کند. در این جا، میمون درگیر یک جنگ ناممکن معطل می ماند و سرانجام شکار می شود.
همین ماجرا، دقیقاً در زندگی ما هم رخ می دهد. ضرورت دستیابی به چیزهای مختلف در زندگی، ما را زندانی آن چیزها می کند. در حقیقت متوجه نیستیم که از دست دادن بخشی از چیزی، بهتر است تا از دست دادن کل آن چیز.
در تله گرفتار می شویم، اما از چیزی که به دست آورده ایم، دست نمی کشیم، خودمان را عاقل می دانیم؛ اما (از ته دل می گویم) می دانیم که این رفتار یک جور حماقت است.
منبع:babaghesse.blogfa.com
این عبارت مثلی در مواردی به کار می رود که کسی قصد تامین منابع از دو جانب را داشته باشد به این معنی که مقصودش از یک سو حاصل است و به علت حرص و طمع یا جهات دیگر بخواهد از طریق دیگر، خواه معقول و خواه نامعقول، به اقناع و ارضای مطامع خویش اقدام کند ولی نه تنها در این مورد مقصودش حاصل نیاید بلکه منافع اولیه را نیز از دست بدهد.
ابن زیاد فرمان حکومت ری را به نام عمربن سعدبن ابی و قاص صادر کرد و او را با چهار هزار سپاهی ماموریت داد که پس از سرکوبی دیلمیان به حکومت آن سامان (ری) برود. عمر سعد یا به قول روضه خوانان ابن سعد مشغول تدارک سفر شد و حمام اعین را لشکرگاه ساخت تا به طرف ایران عزیمت کند و مانند پدرش که پس از فتح قادسیه برسریر فرمانروایی مدائن تکیه زده بود او نیز شیر مردان جبال دیلم را منکوب کرده برتخت حکمرانی شهر ری که در آن موقع از بلاد معظم ایران به شمار می رفت جلوس نماید و از گندم سفید و معنبر ری که در آن عصر و زمان بهترین گندمهای خاورمیانه بوده است نان برشته و خوش خوراکی تناول کند!
از آنجا که به قول معروف گردش دهر نه بر قاعده دلخواهست واقعه کربلا پیش آمد و ابن زیاد به او تکلیف کرد که قبلاً به جنگ حسین بن علی (ع) برود و پس از آنکه کارش را یکسره کرد آن گاه به جانب ایران برای تصدی حکومت ری عزیمت کند .
چون ابن اثیر مورخ قرن ششم هجری در این مورد حق مطلب را به خوبی ادا کرده است به منظور خودداری از اطناب سخن به نقل ترجمه گفتارش می پردازیم:
چون کار حسین (ع) بدان گونه رسید ابن زیاد، عمربن سعد را خواند و گفت: « برو برای جنگ حسین (ع) که اگر ما از او آسوده شویم تو به محل ایالت خود خواهی رفت». عمربن سعد عذر خواست. ابن زیاد گفت: « قبول می کنم به شرط اینکه فرمان ری را به ما پس بدهی.»
چون آن سخن را شنید گفت: « یک روز به من مهلت بده که من مطالعه و مشورت کنم.» چون عمرسعد وارد سرزمین کربلا شد روزی حضرت حسین بن علی(ع) برایش پیغام داد که با تو سخنی دارم و بهتر آن است که امشب با من ملاقات کنی. عمر سعد اجرای امر کرد و با پسر و غلامش دور از انظار سپاهیان به ملاقات سیدالشهدا رفت.
حضرت فرمود: « تو می دانی که من پسر کیستم. از این اندیشه ناصواب درگذر و سلوک طریقی اختیار کن که متضمن صلاح دنیا و آخرت تو باشد. از اهل ضلال ببر و به من پیوند و بر خارف دنیای غدار مغرور مشو.» عمر سعد جواب داد:« می ترسم ابن زیاد خانه ام در کوفه خراب کند.»
حضرت فرمود:« سرایی بهتر از آن به تو می دهم.» ابن سعد گفت:« در ولایت کوفه ضیاع و عقار دارم، از آن می اندیشم که پسر مرجانه همه را تصرف و مصادره کند.»
امام حسین(ع) مجدداً فرمودند که اگر آن ضیاع و عقار هم تلف شوند ترا در حجاز مزارع سرسبزی می بخشم که هزار بار از مزارع کوفه بهتر و مفیدتر باشد. چون عمرسعد متوجه شد که در مقابل سخنان راستین فرزند برومند علی بن ابی طالب (ع) جوابی ندارد بدهد سردرپیش افکند و پس از لختی تامل گفت:« حکومت ری را چه کنم که دل در گروی آن دارم؟»
چه به گفته حمدالله مستوفی ملک ری به عظیمی بوده که آرزوی حکومتش در دل عمر سعد علیه العنه باعث قتل امیرالمومنین حسین بن علی (ع) شد. حضرت حسین بن علی (ع) پس از شنیدن این سخن از حب جاه و حرص و آز پسر سعد و قاص در شگفت شد و فرمود:« لااکلت من برالری» یعنی: امیدوارم از گندم ری نخوری. عمرسعد با کمال وقاحت و بی شرمی جواب داد. « اگر گندم نباشد جو توان خورد».
پس از واقعه کربلا و شهادت سیدالشهدا(ع) و یارانش بر اثر حوادث متواتری که رخ داده است عمرسعد نه تنها به مقصود نرسید و از گندم ری نخورد بلکه سربرسر این سواد گذاشت و به فرمان برادر زنش مختاربن ابوعبیده ثقفی که بر کوفه تسلط یافته عبیدالله زیاد و اکثر قاتلان شهدای کربلا را از میان برداشت و عمرسعد و فرزندش حفض نیز به هلاکت رسیدند.
منبع:iketab.com